گاهی به برادرم حسودیام میشود که پسر به دنیا آمده. پسرها راحتترند! برادر من یک سال و نیم از من کوچکتر است. اما حق دارد که شبها ساعت ده به خانه بیاید. من چی؟/ خانم مدیر! اوه، از دستش بیزارم! … همهاش حرفهای کهنه! «سربهزیر باشید! مودب باشید! از پسرها پرهیز کنید!» از بس که سرم را زیر انداختم پشتم قوز درآورده! چرا یکی نیست به ما بگوید: «سرتان را بلند نگهدارید؟»…
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، به نظر میرسد برزخ نوجوانی برای دختران ایران همیشه سختتر از پسران گذشته است؛ چه به لحاظ تغییرات فیزیکی و هورمونی و چه به لحاظ تغییر رفتار خانواده و جامعه در قبال آنان. معضلی که البته در دهههای اخیر و با بالا رفتن سطح آگاهی خانوادهها و جامعه کمرنگتر شده است. اما در دیروز این سرزمین (و حتی هنوز در برخی خانوادهها) دختربچههای ملوس و دوستداشتنی که تا چند وقت پیش هر کلام و حرکتشان به چشم خانواده شیرین میآمد، در سن نوجوانی که دیگر نه کودک بودند و نه بزرگسال، دیگر باید از رفتار و حرکاتشان مراقبت میکردند و از بسیاری آزادیهای کاملا معمولی دیروز محروم میشدند! هرچه هم که بیشتر به عقب بازمیگردیم این مسئله پررنگتر میشود. در (یازدهم) خرداد ۱۳۴۷ خبرنگار زن روز با ۱۵ دختر هیجدهساله دربارهی معضلاتشان پرسید. پاسخ چند تن از آنان را در پی میخوانید:
به برادرم حسودیام میشود که پسر به دنیا آمده.
سوسن: … از تنهایی [خوشم میآید] که حسرتش را میکشم و ندارم! برای اینکه بنشینم و فکر کنم… به زندگی خودم، به آیندهی خودم فکر کنم. اما توی خانه حتی یک هلفدونی هم برای من وجود ندارد. گاهی وقتها که میرم توی آن زیرزمین قدیمیمان مینشینم، زود سر و صدای مادرم بلند میشود که «دختره به سرش زده! آخه چرا مث جغد میری میشینی تو اون زیرزمین؟»… خوشم میآید بنشینم با خودم حرف بزنم، فقط با خودم! برای اینکه فقط خودم زبان خودم را میفهمم. برای اینکه فقط خودم به خودم دروغ نمیگویم… همه دروغ میگویند حتی پدر و مادرم… گاهی وقتها از خودم میپرسم: «چرا نباید حتی یک دوست رازدار داشته باشم؟» اما حقیقت این است که ندارم… گاهی وقتها آرزو میکنم که بنشینم و با پدرم حرف بزنم. هزار نقشه میکشم که چطوری با او مهربان باشم و درد دل کنم… اما پدرم فقط یک جمله بلد است: «دختر تو هنوز دهنت بوی شیر میده!» اگر بدانید از این جملهی پدرم چقدر بدم میآید! میدوم توی آن زیرزمین و گریه میکنم! میخواهید یک حرف راست بشنوید؟ من اصلا نمیدانم چرا به دنیا آمدهام. نمیدانم جای من توی این زندگی کجاست؟ همیشه یکجور دلواپسی و ترس دارم. نمیدانم از چی میترسم، اما میترسم… گاهی به برادرم حسودیام میشود که پسر به دنیا آمده. پسرها راحتترند! برادر من یک سال و نیم از من کوچکتر است. اما حق دارد که شبها ساعت ده به خانه بیاید. من چی؟ من اگر ساعت نه بیایم، دعوا و قشقرقی به پا میشود که یک هفته طول میکشد. باز خوب است که حالا دیگر پدرم کتکم نمیزند. اصلا دنیا را بدجوری ساختهاند! اگر من بودم دنیا را یک جور دیگر میساختم: بهتر از این، راحتتر و آزادتر از این…
خبرهای مرتبط
نخستین زنی که در ایران گواهینامهی پایه یک گرفت
بگومگوی ثریا قاسمی با صادق قطبزاده
نخستین سفیر زن ایرانی و خواهرزادهی صادق هدایت: برای گرفتن حق رای آرمشی برای نخستوزیر نگذاشتیم
کاش میتوانستم برای خودم کاری پیدا کنم، آن از این خانه فرار میکردم
مهین: روز خوبی بود، برای اینکه توانستم بالاخره یک خواستگار سمج را از سر خود واکنم! خدا کند به این زودیها سر و کلهی یکی دیگر پیدا نشود… یک کارمند دولت بود که میگفت خانه و زندگی و سه هزار تومن حقوق دارد… میگفت عاشق من شده! اما کی شوهر میکنه؟ هنوز خیلی وقت دارم. راستش را بخواهید من تا عاشق نشوم شوهر نمیکنم. اصلا از ازدواج میترسم… دخترخالهام یک سال نیست که به خانهی شوهر رفته اما هر ماه دو بار قهر میکند و میآید به خانهی ما… فایدهی این زندگی چیست؟ همهاش دعوا، همهاش قهر! عینا مثل بابا و مامان خودم! بیستوپنج سال است که با هم زندگی میکنند، اما هنوز هم من و برادرم مجبوریم شاهد دعواهایشان باشیم. میدانید سر چی دعوا میکنند؟ خندهآور است! بابام اصلا معتقد است که سرش کلاه رفته! او به مامان میگوید «صد تا دختر وکیل و وزیر خاطرخواه من بودند، آن وقت خل شدم و تو را گرفتم!» حسابش را بکنید، بیستوپنج سال است که با هم زندگی میکنند، اما چطوری؟ مثل دو تا بیگانه! مثل دو تا دشمن! فایدهی این زندگی چیست؟… این را میدانم که باید خودم را به پول برسانم. دیگر خسته شدم از بس که با صد تمنا و خواهش از بابا پول کفش و جوراب گرفتم… بابا هر هفته دو شب مهمانی دارد… مینشیند با رفقایش تا دو ساعت بعد از نصفشب مشروب میخورد. اما وقتی پول یک جوراب به من میدهد اخمهایش تو هم میرود. کاش میتوانستم برای خودم کاری پیدا کنم، آن وقت میگذاشتم از این خانه بیرون میرفتم، آره، فرار میکردم…
از بس که سرم را زیر انداختم پشتم قوز درآورده!
پروین: … شما کتابهای ما را دیدهاید؟ شما را به خدا میتوانید به من بگویید چرا از زندگی توی این کتابها خبری نیست؟ همهشان بوی پوسیدگی، بوی مرگ میدهند! من دلم میخواست توی این کتابها به من میگفتند که چطوری باید زندگی کنم. چطوری باید وارد اجتماع بشویم، چطوری برای خودمان کار پیدا کنیم… میدانید زندگی اینهاست. آن وقت توی کتابهای ما از این چیزها اثری نیست… میدانید من از کدام دبیرمان خوشم میآید؟ از دبیر جغرافیمان! نه از درسش، بلکه از حرفهایی که میزند… او برای ما از دنیاهای دیگر، از کشورهای دیگر، از ویتنام، از ملتها از همه چیز حرف میزند. بچهها خیلی دوستش دارند، خیلی… شاید بیشتر از پدرهاشان! آره، بیشتر از پدرشان… پارسال که سودابه عاشق شده بود بالاخره درد دلهایش را پیش همین دبیر جغرافیمان برد. وقتی از نزد او برگشت حسابی عوض شده بود. میگفت: «حالا میفهمم خیلی خل شده بودم! حالا میفهمم که اصلا زندگی چیه» کاش همهی دبیرها مثل دبیر جغرافیمان بودند، اما نیستند… تازه این یکی را هم میخواهند عوضش کنند. گویا خانم مدیر خوشش نیامده که دبیر ما غیر از جغرافی حرفهای دیگری هم با ما میزند. خانم مدیر! اوه، از دستش بیزارم! برای اینکه تمام سلولهای بدنش مثل این است که نصیحت و پند و اندرز است… چه منتی هم سر ما میگذارد… همهاش حرفهای کهنه! «سربهزیر باشید! مودب باشید! از پسرها پرهیز کنید!» از بس که سرم را زیر انداختم پشتم قوز درآورده! چرا یکی نیست به ما بگوید: «سرتان را بلند نگهدارید؟»…
میترسم زندگیام مثل زندگی مامان باشد
پریوش: گاهی مثل آتش داغ هستم… در این لحظات نه درس و نه نصیحتهای مادرم توجه مرا برنمیانگیزد… به یک زندگی دیگر فکر میکنم.. مثل اینکه در بیداری خواب دیده باشم: آره، یک خواب خوش، یک رویای شیرین! اگر اینها را بگویم به من نمیخندید؟… مامان تمام وقتش را توی آشپزخانه میگذراند…. دیگر یادش رفته که یک زن است… سیوهشت سال بیشتر ندارد، اما اگر دستهایش را نگاه کنید، خیال میکنید که پنجاه سالش است. بیچاره! دلم به حالش میسوزد. من اگر سرم را ببرند، حاضر نیستم یک روز به جای مامان باشم… اصلا خودش را فراموش کرده… میترسم زندگیام مثل زندگی مامان باشد، آره از این میترسم. راستی دخترها برای همین شوهر نمیکنند؟ مامان همیشه میگوید: «من دیگه پیر شدهام! من دیگه پیر شدهام!» و هر وقت این جمله را میگوید، من گریهام میگیرد. هر وقت این جمله را از مامان میشونم، بابا یک مرد ظالم به نظرم میآید. چرا مردها اینطوریاند؟ میدانید که بابا و مامان من از وقتی که من به یادم میآید حتی یک بار هم با هم بیرون نرفتهاند!
توی این خانه من هیچ حقی ندارم
فروغ: صبح با برادرم دعوا کردیم… همیشه او شروع میکند… بابا هم پشتیبان اوست. دیروز نامهای را که دخترعمهام از شیراز فرستاده بود، باز کرده و خوانده بود. امروز پاکت پارهشده را به دستم داد. کفرم درآمده بود! چرا باید برادر من حق داشته باشد نامههای مرا باز کند؟ اصلا توی خانه همه جاسوسی مرا میکنند. میدانم، خوب میدانم که مامان هر روز به کمد لباسم سر میزند، چه چیز میخواهد پیدا کند؟ شاید یک نامهی عاشقانه! آه، کاش عشقی هم در زندگیام وجود داشت… از ترس مامان دفتر خاطراتم را به دوستم سپردهام. میبیند؟ من حتی حق ندارم یک دفتر خاطرات توی خانه داشته باشم. آن وقت این خانه، خانهی من هم هست. خانهی پدر من هم هست!… توی این خانه من هیچ حقی ندارم… غذای روز را پدرم تعیین میکند، رنگ اتاقها را برادرم تعیین میکند، لباسهای مرا هم مادرم میخرد. هر وقت که پدرم اراده کرد به سینما میرویم، حتی اگر من از فلان فیلم خوشم نیاید. هر وقت مامان اراده کرد، برای من کفش و لباس میخرد، همیشه هم چیزهایی میخرد که من خوشم نمیآید… من یک عروسک هستم در دست آنها. آره یک عروسک، نه بیشتر! و آن وقت هجدهسال هم دارم، هجده سال! کاش اصلا بزرگ نمیشدم، یک دفعه میشدم یک زن سیساله! خیال نمیکنم در آن روز هم راحتم بگذارند…