• امروز : جمعه - ۳۱ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : 11 - شوال - 1445
  • برابر با : Friday - 19 April - 2024
4

خاطرات یک آلمانی در ۲۱ روز سفر به ایران (۵)

  • کد خبر : 685
خاطرات یک آلمانی در ۲۱ روز سفر به ایران (۵)
قسمت پنجم از خاطرات یک آلمانی در 21 روز سفر به ایران را به قلم دکتر سوسن صفاوردی می خوانید:

به گزارش پایگاه تحلیلی خبری زنان دیپلماسی؛ باز هم بر فراز آسمان تهران بودیم و به شوق جاذبه دیگری از ایران به طرف اصفهان پرواز کردیم. این پروازها نیز تجربه هیجان انگیزی بود، شرکت های مختلف هواپیمایی و لباس های فرم پرسنل، رنگها و مدل های متفاوت در کنار پذیرایی و منش های گوناگون تجربه ی جالب از قشری که غالبا در آسمانها بسر میبرند، را به نمایش میگذاشت. تا چشم بر هم زدیم از آسمان به زمین فرود آمدیم. سفر یک شبه اصفهان با آنهمه دیدنی، نیازمند سرعت عمل ما بود و لذا بلافاصله با یک تاکسی به هتل رفتیم. فارسی با لهجه اصفهانی از همان بدو ورود شیرینی اش حس میشد. با ورود به هتل، اصفهان تاریخ خود را به نمایش گذاشت، معماری، نقاشی های بر دیوار و آیینه کاری در سالن های هتل، داستانهای هزار و یکشب را تداعی میکرد. و من چنان به اینهمه زیبایی خیره بودم، که یک فرد گرسنه به غذا می نگرد. روح من در جریان تاریخ و تمدن ایران در حال پرواز بود. وقت زیادی نداشتیم و پس تحویل اتاق به سرعت به سراغ اولین تجربه غذایی مخصوص اصفهان یعنی بریانی رفتیم.
رستورانی که آدرس دادند در همان نزدیکی هتل بود و در انتهای چهار باغ، در مسیر به مردی نابینا برخورد کردیم که تلاش میکرد راهی برای عبور از خیابان پیدا کند. آن مرد توجه ما را به خود جلب کرد، کاملا مستأصل بود،دوستم بطرف مرد رفت و از او اجازه خواست تا به او کمک کند، و آن بنده خدا که از استصیال ظاهرا کلافه شده بود،بلافاصله شروع به دعا کرد وما اورا از خیابان رد کردیم،در حالیکه دعای او را من نیز متوجه میشدم. «الهی خدا خیرتان دهد». بعد از ان سریع بطرف رستوران رفتیم که در کمال ناباوری با درب بسته آن مواجه شدیم. مثل یخ وا رفتیم . دوستم با دیدن قیافه من،اشاره کرد و گفت باید سریع بریم،سر چهار باغ تا،آن یکی هم نبسته،و بعد هم با قدم های سریع به آنطرف رفتیم و درست در لحظه ای که میخواستند درب رستوران را ببندند ،ما پریدیم تو و از این پیروزی چشمان هر دوی ما برق میزد. صاحب رستوران مردی بسیار موقر و مهربان بود و ظاهرا متوجه گرسنگی شدید ما شده بود. رستوران بسیار قدیمی در کوچه ای نبش چهار باغ. طولی نکشید که بریانی، سبزی و یک دسر اصفهانی بر روی میز قرار گرفت . لذت این غذا با وجود گرسنگی که از قبل هم داشتیم، قابل توصیف نبود و به یکی از خوشمزه ترین غذاهای عمرم تبدیل شد. فلسفه بسته بودن آن رستوران و آمدن به این یکی شاید در نیاز مرد نابینا به کمک، قابل فهم بود که ماباید به ان مسیر می رفتیم تا دستگیر او باشیم.

لینک کوتاه : https://zanandiplomacy.ir/?p=685

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.