• امروز : جمعه - ۳۱ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : 11 - شوال - 1445
  • برابر با : Friday - 19 April - 2024
5

وقتی زنان به دادگاه می روند٬ بر اساس سرگذشت های واقعی!

  • کد خبر : 4252
وقتی زنان به دادگاه می روند٬ بر اساس سرگذشت های واقعی!
. ازداواج با حمید یک ازدواج بر اساس ایدئولوژی انقلابی و سیاسی بود.

گداخته  ایی روی قلبم، سوزش  وصف نشدنی را ایجاد کرده بود، وسینه ام وحشتناک می سوخت. مات ومیهوت وارد اتاق قاضی شدم، همه چیز بیشتر شبیه یک خواب بود تا حقیقت. به محض ورود، قاضی با لحنی بی ادب و با صدایی بلند گفت، با این سن ات می خواهی طلاق بگیری؟  به یکباره گویی مرا برق گرفته باشد،لرزیدم وگفتم  :«کی؟ من؟»«
ایشان پرونده تشکیل داده و من در شوک این پرونده هستم.
دویاره با همان لحن پاسخ داد، بچه ها را بردی خارج از کشور و حالا طلب هم داری. گفتم آقا بچه های من در آلمان بدنیا آمده اند، منهم پزشک هستم، این  حرفها کدام است. با اخم و همان لحن خشن که گویی با یک مجرم وتبهکار حرف میزند گفت، برو خانم، برو، به شما هیچ چیز تعلق نمی گیرد. نگاهی به صورت خشن و عاری از هرگونه حس انسانی قاضی انداختم.  و با خود گفتم، چه چیز برای گفتن می ماند، کرسی قضاوتی که اجازه ندهد، تو حرف بزنی و بدون آنکه دفاع و یا حرف تورا بشنود، محکومت می کند. از دادگاه بیرون آمدم، سوزش سینه امانم را بریده بود. از روزی که خبر رسید، همسرم  که  از بستگان نزدیک من هم بود، تقاضای طلاق کرده و مرا به دادگاه خواند، این سوزش شروع شد. سالها از آن ماجرا می گذارد. من با سختی های بسیار دست وپنچه نرم کردم، اگرچه دست خدا را در زندگیم دیدم. همسرم با تشکیل دو پرونده یکی در آلمان و یکی در ایران، مرا به صفر کشاند. من که بعنوان یک پزشک در آن سالها درآمد هشت هزار یورویی داشتم  و برای آنکه همسرم نیز به جایی برسد، بسیار به پایش پول ریختم. آنقدر با او  احساس یکی بودن داشتم که حتی مایملک خودم را که از دسترنج سالها کار بدست آورده بودم، به نام او کرده بوده ام. ازداواج با حمید یک ازدواج بر اساس ایدئولوژی انقلابی و سیاسی بود. من از دوره سوم نظری با خواندن کتاب ابوذر  ربذه از مرحوم شریعتی ،یک تحول اساسی در نگاه به زندگی پیدا کردم و از ان لحظه با یک از بستگان نزدیک که اونیز  بسیار مذهبی و انقلابی بود، ارتباط بیشتری پیدا کردم و حتی بعد از آن که با تحمیل  پدرم برای تحصیل به خارج از کشور فرستاده شدم ،این ارتباط ازطریق مکاتبات ادامه پیدا کرد و او مرا در جریان اتفاقات قرار میداد تا اینکه روزی از طریق همین مکاتبات از من خواستگاری کرد. و تنها دلیل من برای پذیرش این تقاضا افکار او بود. متاسفانه  خیلی زود متوجه شدم،این اشتراکات برای داشتن یک زندگی خوب ٬کافی نیست.اگرچه او بسیار آرام و با آداب بود،.  آنقدر با آداب بود که در طول بیست سال زندکی مشترک،  با وجود  زندگی  مشترک مادرم با ما، یکبار نیز کلامی نا مهربان به او نگفت.و شاید بخاطر همین بود که من سالها رفتار سرد و بی روح اورا بدون گلایه پذ یرفتم و در آمدم را بدون هیچ، من تویی به پایش ریختم تا او نیز درس بخواند و به لحاظ اجتماعی  فاصله ایی بین ما نباشد. ومن با تمام وجود در تلاش بودم تا با رفع این فاصله اجتماعی، مانع از خود کم بینی  که در نتیجه فاصله های اجتماعی بین زن  و شوهر  معمولا  ایجاد می شود ٬ از بین برود.
ما صاحب دو فرزند شدیم و او نیز تحصیلاتش را در  یک از رشته های پر در امد پزشکی به پایان برد. ودرست در دوره ای که احساس می شد، همه چیز روی ریل خودش قرار گرفته، آن روز سیاه زندگی من از راه رسید. یکروز وقتی سر کار بودم، یکی از پرستارها با چشمان گشاده به اتاقم آمد و گفت:خانم دکتر  نامه ایی از دادگاه دارید. با تعجبم، پرسیدم: دادگاه؟
پرستار مات ومبهوت نامه را دست من داد و مرا تنها گذاشت. سریع نامه را باز کردم، خدای چه می خوانم، با خواندن هر یک سطر گویی یک سنگ آتش بر قلبم می گذارند. مثل انسانهای مسخ  شده، بدون درنگ بطرف اتاق رئیس بیمارستان رفتم. او زنی بسیار مهربان بود که در اشتغال من در بیمارستان هم خیلی همراهی کرده بود، به نوعی امین من بود. در اتاقش  را باز کردم، بادیدن چهره وحشت زده من بلافاصله از روی صندلی اش بلند شد بطرف من پرید و گفت: خدای  من این چه چهره ای است؟ کسی طوری شده؟ حالا دیگه اشک امانم نمی داد، ابر بهار را در آنروز تجربه کردم و با هق هق گفتم، حمید تقاضای طلاق کرده و روی مبل اتاق ماری  افتادم. او نیز همانند، کسی که صاعقه به او اصابت کرده، فریاد زد: چی  میگی و نامه را زدست من گرفت و سریع شروع به خواندن کرد. تمام خطوط چهر ه اش منقبض شده بود، اگرچه در تلاش بود خوذش را کنترل کند تا بتواند به من دلداری دهد. من اشک می ریختم و مرتب می گفتم دارم می سوزم و او در حالیکه دست های مر ا می فشارد، نگاهش متمر کز بر سطر های دادخواست طلاق بود. و بعد به یکباره  گفت: این ملعون بدنبال گرفتن حقوق توست، اما این آرزو را به گور خواهد بود. من همین امروز تو را اخراج می کنم و  می نویسم که نه تنها درآمدی نداری بلکه  بعلت مرخصی های زیاد، به بیمارستان بدهکار هم هستی. با چشمان مهربانش در چشمان کاسه خون من خیره شد و گفت، سارا تو توان مدیریت مطب خصوصی خودت را داری و در واقع الان  زمانی است که، باید روی  پای خودت، بایستی.داخته  ایی روی قلبم، سوزش  وصف نشدنی را ایجاد کرده بود، وسینه ام وحشتناک می سوخت. مات ومیهوت وارد اتاق قاضی شدم، همه چیز بیشتر شبیه یک خواب بود تا حقیقت. به محض ورود، قاضی با لحنی بی ادب و با صدایی بلند گفت، با این سن ات می خواهی طلاق بگیری؟  به یکباره گویی مرا برق گرفته باشد،لرزیدم وگفتم  :«کی؟ من؟»«
ایشان پرونده تشکیل داده و من در شوک این پرونده هستم.
دویاره با همان لحن پاسخ داد، بچه ها را بردی خارج از کشور و حالا طلب هم داری. گفتم آقا بچه های من در آلمان بدنیا آمده اند، منهم پزشک هستم، این  حرفها کدام است. با اخم و همان لحن خشن که گویی با یک مجرم وتبهکار حرف میزند گفت، برو خانم، برو، به شما هیچ چیز تعلق نمی گیرد. نگاهی به صورت خشن و عاری از هرگونه حس انسانی قاضی انداختم.  و با خود گفتم، چه چیز برای گفتن می ماند، کرسی قضاوتی که اجازه ندهد، تو حرف بزنی و بدون آنکه دفاع و یا حرف تورا بشنود، محکومت می کند. از دادگاه بیرون آمدم، سوزش سینه امانم را بریده بود. از روزی که خبر رسید، همسرم  که پسر عمه من هم بود، تقاضای طلاق کرده و مرا به دادگاه خواند، این سوزش شروع شد. سالها از آن ماجرا می گذارد. من با سختی های بسیار دست وپنچه نرم کردم، اگرچه دست خدا را در زندگیم دیدم. همسرم با تشکیل دو پرونده یکی در آلمان و یکی در ایران، مرا به صفر کشاند. من که بعنوان یک پزشک در آن سالها درآمد هشت هزار یورویی داشتم  و برای آنکه همسرم نیز به جایی برسد، بسیار به پایش پول ریختم. آنقدر با او  احساس یکی بودن داشتم که حتی مایملک خودم را که از دسترنج سالها کار بدست آورده بودم، به نام او کرده بوده ام. ازداواج با حمید یک ازدواج بر اساس ایدئولوژی انقلابی و سیاسی بود. من از دوره سوم نظری با خواندن کتاب ابوذر  ربذه از مرحوم شریعتی ،یک تحول اساسی در نگاه به زندگی پیدا کردم و از ان لحظه با پسر عمویم که اونیز  بسیار مذهبی و انقلابی بود، ارتباط بیشتری پیدا کردم و حتی بعد از آن که با تحمیل  پدرم برای تحصیل به خارج از کشور فرستاده شدم ،این ارتباط ازطریق مکاتبات ادامه پیدا کرد و او مرا در جریان اتفاقات قرار میداد تا اینکه روزی از طریق همین مکاتبات از من خواستگاری کرد. و تنها دلیل من برای پذیرش این تقاضا افکار او بود. متاسفانه  خیلی زود متوجه شدم،این اشتراکات برای داشتن یک زندگی. خوب کافی نیست.اگرچه او بسیار آرام و با آداب بود،.  آنقدر با آداب بود که در طول بیست سال زندکی مشترک،  با وجود  زندگی  مشترک مادرم با ما، یکبار نیز کلامی نا مهربان به او نگفت.و شاید بخاطر همین بود که من سالها رفتار سرد و بی روح اورا بدون گلایه پذ یرفتم و در آمدم را بدون هیچ، من تویی به پایش ریختم تا او نیز درس بخواند و به لحاظ اجتماعی  فاصله ایی بین ما نباشد. ومن با تمام وجود در تلاش بودم تا با رفع این فاصله اجتماعی، مانع از خود کم بینی  که در نتیجه فاصله های اجتماعی بین زن  و شوهر  معمولا ات
فاق می افتد،شوم.  ما صاحب دو فرزند شدیم و او نیز تحصیلاتش را در روانپزشکی به پایان برد. ودرست در دوره ای که احساس می شد، همه چیز روی ریل خودش قرار گرفته، آن روز سیاه زندگی من از راه رسید. یکروز وقتی سر کار بودم، یکی از پرستارها با چشمان گشاده به اتاقم آمد و گفت:خانم دکتر گفت نامه ایی از دادگاه دارید. با تعجبم، پرسیدم: دادگاه؟
پرستار مات ومبهوت نامه را دست من داد و مرا تنها گذاشت. سریع نامه را باز کردم، خدای چه می خوانم، با خواندن هر یک سطر گویی یک سنگ آتش بر قلبم می گذارند. مثل انسانهای مسخ  شده، بدون درنگ بطرف اتاق رئیس بیمارستان رفتم. او زنی بسیار مهربان بود که در اشتغال من در بیمارستان هم خیلی همراهی کرده بود، به نوعی امین من بود. در اتاقش  را باز کردم، بادیدن چهره وحشت زده من بلافاصله از روی صندلی اش بلند شد بطرف من پرید و گفت: خدای  من این چه چهره ای است؟ کسی طوری شده؟ حالا دیگه اشک امانم نمی داد، ابر بهار را در آنروز تجربه کردم و با هق هق گفتم، حمید تقاضای طلاق کرده و روی مبل اتاق ماری  افتادم. او نیز همانند، کسی که صاعقه به او اصابت کرده، فریاد زد: چی  میگی و نامه را زدست من گرفت و سریع شروع به خواندن کرد. تمام خطوط چهر ه اش منقبض شده بود، اگرچه در تلاش بود خوذش را کنترل کند تا بتواند به من دلداری دهد. من اشک می ریختم و مرتب می گفتم دارم می سوزم و او در حالیکه دست های مر ا می فشارد، نگاهش متمر کز بر سطر های دادخواست طلاق بود. و بعد به یکباره  گفت: این ملعون بدنبال گرفتن حقوق توست، اما این آرزو را به گور خواهد بود. من همین امروز تو را اخراج می کنم و  می نویسم که نه تنها درآمدی نداری بلکه  بعلت مرخصی های زیاد، به بیمارستان بدهکار هم هستی. با چشمان مهربانش در چشمان کاسه خون من خیره شد و گفت، سارا تو توان مدیریت مطب خصوصی خودت را داری و در واقع الان  زمانی است که، باید روی  پای خودت، بایستی.

لینک کوتاه : https://zanandiplomacy.ir/?p=4252

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.